تو امروز رفتی 

و همه رو تنها گذاشتی 

واسه مامانم پدرش بودی و واسه من پدربزرگ 

یعنی الان زیره یه خروار خاک خوابیدی 

الان ارومی؟

وقتی به این فکر میکنم که دیگه قرار نیست تو رو توی اون خونه قدیمی بیینم 

قرار نیست صدای بم و لرزون "بابا" گفتنت رو بشنوم

قراره نیست دیگه عصات رو توی دستت بگیری روی اون صندلی پلاستیکی بشینی 

دلم واست تنگ میشه 

قرار نبود این قدر یهویی بری و همه رو تنها بذاری 

وقتی یاد اون موقع میوفتم که ازت خواستم اسمت رو بنویسی و تو اون قدر قشنگ اسمت رو نوشتی که حظ( درست نوشتم؟**) کردم 

بی بی چطور بدون تو، توی اون خونه بمونه

 

یعنی مُردن به همین اسونیه 

میخوام این طور فکر کنم که الان تو جای بهتری هستی 

قراره زندگی بهتری داشته باشی 

هیچوقت نفهمیدم که از دست دادن یکی از بستگان یعنی چی 

دلم واست تنگ میشه:(

حتی با اینکه ۹۷ سالت بود و همه انتظار داشتن وقتی مریض میشی بمیری ولی تو خیلی راحت چشمات رو بستی و اشهدت رو خوندی و تمام.

اگه میدونستم قراره برای اخرین بار ببینمت بیشتر نگاهت میکردم 

.

.

.

جای خالیت احساس میشه توی قلبم 

 

پ.ن: این متن واسه یک هفته قبله و نمیدونم چرا اون موقع نذاشتمش 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها